ترجمه فارسی آهنگ «Everyone Who Falls In Love» از «Cian Ducrot» به فارسی

Everyone Who Falls In Love
هر کس که عاشق می شود

She still thinks of home when she touches my skin,
هنوز هم وقتی تنم را لمس می کنه به عشق سابقش داره فکر می کنه،
oh my…
ای وای …
It’s still hurting her when she knows I’m not him,
هنوز هم اونو آزار می‌ده وقتی می‌دونه که من اون نیستم،
oh my…
ای وای …

Guess that’s the way when you fall into love,
فکر می کنم وقتی عاشق می شی، جز این هم چاره ای نیست،
sometimes the wrong person does more than enough.
(چون) گاهی وقتها آدم اشتباه بیش از اندازه بهت آسیب میزنه.
There’s a girl somewhere else, feels the way that she does.
(فکر کنم) دختری در جای دیگری هست، که احساسی مثل اون رو داره.
But if it’s me who made her feel like she’s not enough!
اما اگر این من بوده باشم که بهش احساس کافی نبودن داده باشه چی؟!
Never enough, never enough…
اینکه هرگز کافی نبوده، اینکه هرگز کافی نیست…
Oh, oh.
اوه، اوه

Everyone who falls in love,
هرکسی که عاشق می شه،
has someone else they’re thinking of.
آدم دیگه ای رو داره که به اون داره فکر می کنه
I love how you lie when you talk about firsts.
عاشق اینم که وقتی در مورد اولین ها صحبت می کنیم چقدر بهم دروغ میگی.
Ooh-oh…
اوه اوه…
Like sex in your car’cause you know it might hurt,
مانند سکس توی ماشینت، چون می دونی ممکنه بهت آسیب بزنه،
that I’m note the first one, baby…
مانند سکس توی ماشینت، چون می دونی ممکنه بهت آسیب بزنه،

Guess that’s the way when you fall into love,
فکر می کنم وقتی عاشق می شی، جز این هم چاره ای نیست،
sometimes the wrong person does more than enough.
(چون) گاهی وقتها آدم اشتباه بیش از اندازه بهت آسیب میزنه.
There’s a girl somewhere else, feels the way that she does.
(میدونم) دختری در جای دیگری هست، که احساسی مثل اون رو داره.
But if it’s me who made her feel like she’s not enough!
اما اگر این من بوده باشم که بهش احساس کافی نبودن داده باشه چی؟!
Never enough, never enough…
اینکه هرگز کافی نبوده، اینکه هرگز کافی نیست…
Oh, oh.
اوه اوه…
Never enough, never enough…
هرگز کافی نبوده …
(Ooh)
(وااای)
Ooh, ooh…
اوه اوه…

Forget what you had, this is a little better (ooh, ooh)
اون چیزایی که داشتی رو فراموش کن، این یکمی بهتره (اوه، اوه)
Stop thinking of him, this is a little better (ooh, ooh)
دیگر بهش فکر نکن، (باور کن!) این یکمی بهتره (اوه، اوه)
Forget how he touched you, and I’ll forget her (oh, oh)
فراموش کن که اون (دوست پسرت) چطوری تن تو رو لمس میکرد، من هم اون (دوست دخترم) رو فراموش خواهم کرد (اوه، اوه)
‘Cues you scream when I touch you and not ’cause it hurts…
چون وقتی تنت رو لمس میکنم صدای فریادت رو می شنوم، و میدونم به خاطر حس درد (فیزیکی) نیست …
Ooh-ooh-ooh…
Ooh, ooh…

ترجمه: #محمد_داراب_پور

کتاب‌فروشی باران‌های نقره‌ای

یادمه اولین باری که بهش نزدیک شدم و گفتم ازش حس خوبی میگیرم،
واکنشش برام خیلی جالب بود. فقط یک کلمه پرسید: «چرا؟»
منم در جواب بهش گفتم، شاید چون چشماش زیباترین تصویریه که در طول این بیست و چند سال دیدم!
اونم لبخند زد و با همون لحن نوک زبونی و جذابش گفت: «شروع خوبی بود!»
و این شروع دوستی من و سوزان بود. دوستی‌ای که هر دومون خوب می‌دونستیم قرار نیست به باهم بودن‌مون ختم بشه. سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و به شدت مذهبی داشت. من هم مسلمون بودم و توی خونواده‌ای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم.
ما سال ۷۰، توی دانشگاه اصفهان، هم دانشگاهی بودیم. اون ساکن اصفهان بود و ادبیات میخوند و من هم اصالتاً رشتی بودم و دانشجوی حسابداری.
اون روز هم مثل همه‌ی دوشنبه‌ها هیچی از کلاس مالیه‌عمومی نفهمیدم! طبق معمولِ تموم هفته‌های گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاد دم در و از قسمت شیشه‌ای برام دست تکون بده، که یعنی کلاسش تموم شده. بعدشم دوتایی بریم همون کافه‌ی همیشگی و گپ بزنیم و برام کتاب بخونه.
همیشه آرزوش این بود که یه کتاب‌فروشی بزرگ داشته باشه. بهش می‌گفتم اگه یه روزی کتاب‌فروشی رویاهات به واقعیت بدل شد، اسمش رو بذار «کتاب‌فروشی باران‌های نقره‌ای». اینجوری هروقت وارد کتاب‌فروشیت بشی یاد شهرِ من و خودم میفتی!
سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هرچیزی که اون عاشقشون بود!
وقتی دانشگاه‌مون تموم شد با خانواده‌ها صحبت کردیم. واکنش‌ها دقیقا همونی بود که انتظارشو داشتیم؛
یک «نه»ی قاطعانه، به دلایل کاملاً مذهبی.
ما واقعاً احساس می‌کردیم که عاشق همیم، اما… عاشق خونواده‌هامون هم بودیم. اون زمان هم مثل الآن نبود که خونواده‌ها کمی منطقی‌تر با این دست مسائل برخورد کنن. روزای قشنگ من و سوزان آذر ماه ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ که من رفتم سربازی تموم شد. بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم، از هم خداحافظی کردیم.
بعد از اون هیچوقت به اصفهان برنگشتم. اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد، نمیدونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم. حس غریبی داشتم. چیزی در حدود ۳۰ سال از اون روزا گذشته بود، اما یه ترس ناشناخته‌ای روحم رو آزار می‌داد.
وقتی دلیل این ترس رو فهمیدم که دست توی دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم می‌زدیم. یه ساختمون بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی می‌کرد:
«کتاب‌فروشی باران‌های نقره‌ای»
با اینکه از رفتن به داخل کتاب‌فروشی می‌ترسیدم…
با اینکه از روبرو شدن دوباره با سوزان می‌ترسیدم…
.
با وجود ترس از این‌که ممکنه توی ۵۰ سالگی با دیدن زنی، به غیر از همسرم، ضربان قلبم شدید بشه.‌‌‌..
اما یه نیروی ناشناخته من رو به داخل کتاب‌فروشی کشید.
توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود. همسر و پسرم به بخش رمان‌ها رفتن و من درست وسط کتاب‌فروشی خشکم زده بود.
دختر جوونی که داشت راهنمایی‌شون می‌کرد به نظرم آشنا اومد. وقتی که لبخند زد…مطمئن شدم؛
اون چشم‌ها…
اون لبخند…
اون کمان گوشه‌ی لب‌ها موقع خندیدن…
اون دختر بدون شک دخترِ سوزان بود.
درست لحظه‌ای که خواستم صداش کنم و درباره‌ی صاحب کتاب‌فروشی ازش سوال کنم، چشمم به یه قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد.
عکس سوزان بود. مسن‌تر، شکسته‌تر… و شاید جذاب‌تر.
گوشه‌ی قاب عکس یه نوار مشکی زده شده بود و در کنار اون هم یه تخته سیاه چوبی کوچیک که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود:
«عشق، زیباترین دین دنیاست.
سوزان گروسیان
۱۲ ژوئن ۱۹۶۸
۳۱ ژانویه ۲۰۱۹»
کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود. اشکام سرعت‌عمل‌شون خیلی از من بیشتر بود.
همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید: «چیشده محمد…»
و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: «چیزی نیست. یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم‌. فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم. همین…»
و این اولین و آخرین دروغی بود که به همسرم گفتم…

علیرضانژادصالحی

بعد از 18 سال … دوباره دیدمش

امروز دوباره دیدمش…
بعد از ۱۸ سال!
تو تاکسی،روی صندلی جلو نشسته بودم.
تو دنیای خودم بودم که یه صدای خیلی خیلی آشنا گفت: مستقیم…
فکر کنم قلبم برای چند لحظه از حرکت وایساد!
راننده چند متر جلوتر توقف کرد.
در ماشین باز شد و صاحب اون صدای آشنا نشست تو ماشین.
جرئت اینکه برگردم عقب و نگاهش کنم رو نداشتم.
از آینه بغل ماشین نگاه کردم.
خودش بود…
خشکم زد.
توی یه لحظه کوتاه تموم بدنم بی حس شد.
داشت به بیرون نگاه میکرد.

یک لحظه سرش رو چرخوند و نگاهمون توی آینه ماشین به هم برخورد کرد.
به سرعت نگاهش رو ازم گرفت.
نمیدونم اونم من رو شناخت یا نه…
توی تموم مسیر از توی آینه ماشین داشتم نگاهش میکردم.
مثل همون موقع ها بود.فقط چنتا خط روی پیشونیش اضافه شده بود…
کاش هیچ وقت به مقصد نمیرسدیم،همونطور که ۱۸ سال پیش نرسیدیم…
اما رسیدیم!
– آقا،ممنون.پیاده میشیم.
ماشین متوقف شد.در ماشین باز شد.
درحالی که داشت کرایه رو به راننده میداد اسمم رو صدا زد!
تموم بدنم یخ کرد.
برگشتم.
میخواستم به اندازه ۱۸ سال دلتنگی،با تموم وجودم بگم “جانم”…
اما پسربچه ای که از ماشین پیاده شده بود زودتر از من گفت: بله مامان؟!
لرزش اشک توی چشمام باعث شد تصویر پسر
ک رو تار ببینم.
نگاهش کردم و بهش لبخند زدم.
اونم نگاهم کرد،اونم لبخند زد….

ترجمه فارسی آهنگ «Devuélvete» از «Carla Morrison» به فارسی

Devuélvete        برگرد

Fue que de pronto encontré
ناگهان متوجه چیزی شدم
un secreto en todo tu ser
رازی که در تمام وجود تو شعله ور بود
que me enredó en tus ojos de luna y toda tu miel
و مرا در شهد چشمان ماه مانندت گرفتار کرد
No supe como parar
نمی دانستم چطور جلوی خودم را بگیرم
fué un impulso mortal,
ضربه ناگهانی و مهلکی بود
respondía mi cuerpo que me
که تن مرا مجبور به واکانش کرد
rogaba de tu amar
و من، عشق تو را تمنا کردم

Devuélvete pronto a mí,
زود به پیش من بازگرد
ya no entiendo nada de mí,
من دیگر چیزی از خودم نمی فهمم
eres tan vital para mí,
تو برای من بسیار حیاتی هستی
Qué no entiendes que siento morir?
چرا نمی فهمی که بدون تو احساس می کنم که دارم می میرم.
Devuélvete pronto a mi piel,
بگذار دوباره پوست تنت را حس کنم
me secaste en lo que es codecer
تو عطش و طمع مرا خشکاندی
Ya no duermo, no pienso,
من دیگر، نه رویا می بینم، نه فکر می کنم
no siento tener claridez
من دیگر، بدون تو، احساس ثبات نمی کنم

Fueron tan pocos días
مدت کوتاهی بود
Conocí tu manera de amar
که راه و رسم دوست داشتن تو را می فهمیدم
Eras tú todo lo que yo siempre me quise encontrar
تو همه آن چیزی بودی که می خواستم بیابم
No supe como medir
نمی دانستم که چه تدبیر کنم
me entregué sin pensar en que si
تسلیم تو شدم بی آنکه حتی فکر کنم
eras un peligro, si yo era alguien para ti
که تو برای من خطرناکی یا حتی برای تو ارزش دارم یا نه …

Devuélvete pronto a mí,
زود به پیش من بازگرد
ya no entiendo nada de mí
من دیگر چیزی از خودم نمی فهمم
eres tan vital para mí,
تو برای من بسیار حیاتی هستی
Qué no entiendes que siento morir?
چرا نمی فهمی که بدون تو احساس می کنم که دارم می میرم.
Devuélvete pronto a mi piel,
بگذار دوباره پوست تنت را حس کنم
me secaste en lo que es codecer
تو عطش و طمع مرا خشکاندی
Ya no duermo, no pienso,
من دیگر، نه رویا می بینم، نه فکر می کنم
no siento tener claridez
من دیگر، بدون تو، احساس ثبات نمی کنم

Devuélvete pronto a mí,
زود به پیش من بازگرد
ya no entiendo nada de mí
من دیگر چیزی از خودم نمی فهمم
eres tan vital para mí,
تو برای من بسیار حیاتی هستی
Qué no entiendes que siento morir?
چرا نمی فهمی که بدون تو احساس می کنم که دارم می میرم.
Devuélvete pronto a mi piel,
بگذار دوباره پوست تنت را حس کنم
me secaste en lo que es codecer
تو عطش و طمع مرا خشکاندی
Ya no duermo, no pienso,
من دیگر، نه رویا می بینم، نه فکر می کنم
no siento tener claridez
من دیگر، بدون تو، احساس ثبات نمی کنم

Y ahora después de tenerte tan cerca
حالا، بعد از اینکه تو را در بر خودم داشتم
y reconocer que te fuiste con otra mujer
تو مرا برای دختر دیگری ترک کردی
Yo sólo fuí un querer
و من برای تو فقط یک هوس بودم
Ese alguien para ti que te hace sonreír
هوسی که لبخند روی صورتت می آورد
Yo no existo en tu mundo pues ya
من در دنیای تو دیگر وجودی ندارم
Te olvidaste de mí.
تو، مرا فراموش کردی …

ترجمه: #محمد_داراب_پور

4784 Downloads

درگیر

درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت

در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !؟

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما …
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و … گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت …!!!

سرزمین من

در سرزمین من کسی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه ، ماه نیست

این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر رو به راه نیست

راندند مردم از دل پر کینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست

دنیا بدون عشق ، چه دنیای مضحکی‌ست
شطرنج، مسخره‌ است زمانی که شاه نیست

عشق یک پرنده است که در پشتِ پرده ها
گاهی میان پنجره‌ها هست و گاه نیست

افسرده می‌شوی اگر ای دوست ، حس کنی
جز میله های سرد قفس تکیه‌گاه نیست

در عشق آن که یکسره دل باخت، بُرده است
در این قمار ، صحبتی از اشتباه نیست

فردا که گسترند ، ترازوی داد را
آن‌جا که کوه بیشتر از پَرِ کاه نیست

سوادبه روسپید و سیاووش روسپید
در رستخیز عشق ، کسی روسیاه نیست

Have You Ever Loved Anyone?

+ کسی که بخواد بره نه چمدون میبنده، نه گوشیش خاموش میشه، نه چیز دیگه!
فقط سرد میشه ولی مهربون! همین…

– مگه تا حالا کسی رو دوست داشتی؟

اتوبوس رسیده بود ترمینال، میدونستم اگر بگم رسیدم اونم پا میشه میاد دنبالم،اونم پنج صبح!
به خودم گفتم میرم تو نمازخونه ی ترمینال یا یه قدمی میزنم تا بیدار شه…
هنوز فکرم تموم نشده بود پیام اومد رو گوشیم که “بیا سمت در پشتی ترمینال!” دختره ی احمق انگار جی پی اس اتوبوس بهش وصل بود!
از دور دیدمش از سنگینی کوله پشتی قهوه ای همیشگیش، میشد فهمید که بازم دیشب نخوابیده و نهار ظهر رو آماده می کرده و فقط با یه کرم ضد آفتاب آرایشش رو ماست مالی کرده!

خندم گرفت گفتم: حداقل چراغ رو روشن میکردی که تو ابروهات ضد آفتاب نزنی! گفت:
“علیک سلام” و بغلم کرد
و آروم دم گوشم گفت:
“اگر بدونی قیافت توی این سرما چقد دوست داشتنی و مسخره میشه مخصوصا اون دماغت که عین مخزن گردالی ته دماسنج جیوه ای سرخ میشه دلقک خان!” نفهمیدم چی گفت حواسم پرت بوی موهاش بود و خط اتوی مقنعه ی سورمه ایش که معلوم بود بازم عجله ای اتو زده که دو خطه شده!
گفتم: یه روزی میفهمم چطوری این همه فرزی که به همه ی کارات میرسی!
من که فقط بخوام یه چمدون ببندم باید نصف روز فکر کنم چی چی بردارم!
صدای بوق ممتد آژانسیه تو خیابون بلند شد که یعنی بدو بدو سمت خیابون!

تو ماشین؛ یقه خزدار پالتوی قهوه ای که میشد یه شالگردنم باشه، درآورد پیچید دور صورتم و با لحن حرص خوردن مخصوصِ خودش بدون اینکه دندوناش از هم باز شه گفت: سرما نخوری حالا همین امروز! بعد چسبید بهم… آژانسی آینشو تنظیم کرد و یه نگاه از آینه به ما دوتا، بعد پرسید کجا برم؟
اخم ‌کردم که یعنی سرت بکار خودت باشه و فقط راه بیوفت!
بنده خدا ترسید گفت: آبان هوای اینجا خیلی سرده!
.
.
– خنگ خدا کجایی تو؟ حواست با منه؟
میگم کسیو دوست داشتی؟

+نه…

تعبیر خواب

باور نمی‌کنم که تو از من بریده‌ای
یا اینکه عشق تازه‌تری برگزیده‌ای

من سال‌های سال به پایت نشسته‌ام
حالا که تو بزرگ شدی، قد کشیده‌ای

حالا که میوه‌های تنت دست داده‌اند
حالا که تو به موسم چیدن رسیده‌ای

باور نمی‌کنم که تو با من چنین کنی
حرفی بزن، بگو که چه از من شنیده‌ای

من بشکنم تو را که به جان می‌‍پرستمت؟
تو بشکنی بتی که خودت آفریده‌ای؟

نفرین به من که قافیه را ساده باختم
نفرین به هر چه عشق به آخر رسیده‌ای

نه، این خیال‌ها همه کابوس وحشت است
بیدار کن مرا و بگو : خواب دیده‌ای…؟

غزل ناسروده

گفتم: ببار … ، گفت که باران گرفتنی ‌است
گفتم: دلم… ، گفت: نگفتم شکستنی است؟

گفتم قشنگ … ، گفت که نسبت به دیگری
در «عصر احتمال» قشنگی نگفتنی است

گفتم: اگر… ، گفت: ببین! شرط می‌کنی،
بازی شرط و عشق قماری نبردنی است

گفتم که من… ، گفت: فقط تو، همیشه تو
این من میان ما شدن ما، نمردنی‌ است

گفتم که عشق… ، گفت که قیمت نکرده‌ای؟
هر جای شهر را که بگردی، خریدنی است

گفتم: تمام… ، گفت: شدم، می‌شدم، شده‌…
صرف زمان ماضی هستن! نبودنی است

گفتم که مرگ… ، گفت: اگر مرگ پاسخ است
این عشق ماندنی شما هم نماندنی است

گفتم: غزل … ، گفت که این بیت آخر است
من عاشق تو نیستم و … ناسرودنی است !

امشب دوباره آمده ام ، باز هم سلام

امشب دوباره آمده ام ، باز هم سلام
من را ببخش مرد غزل های ناتمام

من را ببخش بابت احساس خسته ام
من را ببخش بابت این فکرهای خام

این حرف ها درون دلم درد می کشید
این حرف ها وجود مرا داد التیام

گفتی کلافه می شوی از این حضور محض
گفتی عذاب می کشی از دست من مدام

گفتی نگاه هرزۀ من با تو جور نیست
گفتی که پاک هستی و این فعل ها حرام

گفتی و باز گفتی و هی اشک پشت اشک
مابین پلک های ترم، کرد ازدحام

می خواستم فقط بنویسم چرا؟ چرا؟
می خواستم بگیرم از این شعر انتقام

اما دلم شکسته تر از این بهانه هاست
خو کرده ام به عادت دنیای بی مرام

من با زبان تلخ تو بیگانه نیستم
من با هزار درد غم انگیز، آشنام

شاید غزل هوای دلم را عوض کند
شاید رها شوم کمی از این ملودرام

این بیت ها همیشه مرا فاش می کنند
این بیت ها روایت تلخی ست هر کدام