باور نمیکنم که تو از من بریدهای
یا اینکه عشق تازهتری برگزیدهای
من سالهای سال به پایت نشستهام
حالا که تو بزرگ شدی، قد کشیدهای
حالا که میوههای تنت دست دادهاند
حالا که تو به موسم چیدن رسیدهای
باور نمیکنم که تو با من چنین کنی
حرفی بزن، بگو که چه از من شنیدهای
من بشکنم تو را که به جان میپرستمت؟
تو بشکنی بتی که خودت آفریدهای؟
نفرین به من که قافیه را ساده باختم
نفرین به هر چه عشق به آخر رسیدهای
نه، این خیالها همه کابوس وحشت است
بیدار کن مرا و بگو : خواب دیدهای…؟
