اون روز رو یادته که یهو بی مقدمه بهم بدترین خبر دنیا رو دادی؟
خبر درست به اندازه ی خودش بد بود
هزار مرتبه بدتر از آن چه باید بود
هزار مرتبه تا مرز مرگ برد مرا
به دست سرترین داغ ها سپرد مرا
تو را که متن تمام کتاب ها بودی
تو را که لُب کلام کتاب ها بودی
تو را گرفت تو را قصه کرد توی دلم
و خاطرات تو را غصه کرد توی دلم
و ریخت توی دلم یک بغل غم و تردید
خبر به روی دلم خاک مردگان پاشید …
***
« خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد »*
گاهی که نشسته ام و برای خودم فکر می کنم ، از خودم می پرسم : اگر من جای «او» بودم ، چه کار می کردم ؟ می گذاشتم خوانواده ام بیایند و مرا با خودشان ببرند ؟ اصلن به هر کس و ناکس دیگه می گفتم که بفهمند یا نفهمند ؟ اگر من جای «او» بودم و دوستت داشتم واقعن ؟ … اگر من جای «تو» بودم و دوستش داشتم واقعن ؟ …
نه ! فقط نشسته ام و برای خودم فکر می کنم ! برای «خودم» که نه «او» است ، و نه «تو» !!
* این یک بیت از زنده یاد نجمه زارع
