MD in Crisis

دیروز بعد از این هوار سال که فقط تو تک و تنها دختری بودی که باهاش بیرون رفته بودم با اصرار یکی از دخترای هم دانشگاهی باهاش رفتم بیرون. حقیقت این بود که با خودم فکر کردم دیدم تو که راحت به زندگیت ادامه دادی انگار نه انگار پس من هم باید به خودم یه همچین حقی بدم. توی کافی شاپ روبروی دختره نشسته بودم و فقط داشتم بهش نگاه می کردم … یه ریز حرف می زد و من فقط داشتم وز وز می شنیدم. دیدی این آدمایی که منگ میشن و اطرافشون رو متوجه نیستن چی میشه. من هم دقیقا همینجوری بودم. همینجوی داشت حرف میزد که یهو پرسید ن چطور بود چقدر شبیهیم و یه جوری که انگار خودش 1000 درجه بالاتره ، دیدی این آدمایی که فکر نمیکنن که آقا ممکنه طرف مقابل ناراحت شه (البته تو که من رو میشناسی میدونی که عمراً از چیزی ناراحت نمی شم و چیزی نمی گم که طرف مقابلم هم هر کی که هست ناراحت شه) نمیدونم چم شد ولی بهش گفتم خودت رو با اون مقایسه نکن، تو هیچیت شبیه اون نیست! خودت رو با اون مقایسه نکن چون زیان دیده اول و آخر خودتی، یهو به خودم اومدم که ای بابا چی گفتم ولی دیگه سکوت برپا شد. خودم از خودم بدم اومد ولی سعی کردم جمع و جورش کنم که دیدم پا شد با خنده ای که تمام وجودم رو سوزند بهم گفت: آقای داراب پور ساده ای، واسه کسی می سوزی که نمی خواد هیچ کاری باهات داشته باشه، فراموشت کرده مطمئناً الان با کس دیگه ای دوسته و داره خوش میگذرونه و تو هنوز توی وهم و توهمی که … (دیگه بقیش واسم گنگه چون هیچی نمیشنیدم دیگه) و راحت رفت بیرون. نمیدونم چقدر اونجا نشستم و به بحرانی که توش گیر کردم فکر کردم، به این که من چم شده؟ و من اینجوری نبودم. و تو با من چکار کردی؟

Leave a Reply