دیوان خاطرات …

تو رفتی و غم عشقت به سینه پنهان ماند
خماره باده ی چشمت به کنج زندان ماند

به من بگو که تو از بی کسی چه می دانی
تویی که جان عزیزت بدون جانان ماند

میان مردم شهرم به عشق شهره شدم
چقدر خاطره از من در این خیابان ماند

یگانه باغ دلم چون کویر خاکی شد
تمام روح و روانم در آن بیابان ماند

به وقت رد شدن از روزهای تقویمم
گذشت زندگیم در خزان آبان ماند

به من مگو که دوباره ز عشق دم بزنم
که تلخی تو و عشقت به زیر دندان ماند

اگر چه دیده سرخم ز درد گریان شد
خوشم که چهره عشقم همیشه خندان ماند

از این همه غم دوری نوشته ام یک خط
ز غصه های نگفته هزار دیوان ماند

Leave a Reply