Nightfall

در راهی بی نور قدم می گذارم
قدم هایی کوتاه نا مطمئن
جلوی راهم افسانه هایی را می بینم که هر کدام رازی پشت خود پنهان کرده اند
چهره ها و چشم هایی را می نگردم که دردی در دل خود نگاه داشته اند
از روی جوی خیابان ها می پرم تا راهم یکنواخت نباشد

ناگهان پایم پیچ می خورد تعادلم را از دست می دم اما می دانم نمی افتم
دوباره پا در جاده می گذارم
سرم را رو به آسمان می کنم تا آبي آسمان ستایش کنم
دلم غمناک می شود
چون باز ابری سایه اش روی خورشید گسترد و نگذاشت غروب را ببینم

نا گهان ظلمت شکافت
آذرخشي فرود آمد ، و مرا ترساند
رگباری نشست بر شانه هایم از در همدلی
اما کوتاه
خواستم سايه را به دره رها کنم اما سکوت نگذاشت
و من همچنان

Leave a Reply