در زندگی روزهایی هست که
برایِ خودت یک لیوان چای میریزی ،و به آدم هایی فکر می کنی که در کنارشان قدم زدی ،
به اینکه شانه هایت به شانه های کدام شان نزدیکتر بوده ،و یا حتی کمی فراتر …!
به اینکه دوست داشتی کدام شان را به کافه ای دعوت کنی ،که تا همین هفته ی گذشته ، صندلیِ آن طرف میز را با چوب لباسی ات اشتباه می گرفتی …
و یا حتی ، در تنهایی ات ، به آخر اسم کدام شان یک ” میم ” مالکیت
اضافه میکنی ….
میدانی از نظر من آدم ها دو دسته اند ؛
آدم هایی که باید به حرف هایشان دقت کنی ، و
پاسخ شان را بدهی …
گروه بعدی هم همان هایی هستند که موسیقیِ صدایشان ،شبیه کسی ست که مدت ها دلتنگ اش بودی ، آنقدر که دلت میخواهد از آن ها بپرسی ،ببخشید ؛ من و شما قبلا جایی به هم دل نبسته بودیم …!
و وقتی هم که پایِ دوست داشتن وسط می آید ، هیچ پاسخ منطقی و
معقولانه ای جز لبخند زدن و تکان دادن سرت نخواهی داشت …
آنوقت است که دلت میخواهد ، فریاد بزنی
سرد شدن پایانِ تلخی دارد
شبیهِ همین لیوانِ چای ….!
