The Farm

نزدیکتر بیا
پای امدنت که شد
به هوای خیسی میرسی.
پشت نقاب مترسکی رو به خورشید
وسط مزرعه ی خود کاشته هایم ایستاده ام.
خاموش باش
اینجا صدایمان را نوک انگشتهایمان لمس میکنیم.
نزدیکتر بیا
بی هیچ عطر غریبه ای
بوی تنت اغاز فصل سرمستی تمام گلهای مزرعست.
نزدیکتر که امدی
گرمی نفسهایت
روی پوست صورتم
خواب صد ساله ام را میشکند.
موج میزند زندگی
از مویرگهای جان گرفته صورتم
به بند بند تنم.
نزدیکتر که امدی
دیگر نیازی به خورشید نیست
همیشه تب داریم.

Leave a Reply