با زمزمه های من نا آشنایی
اینهمه آواز میخوانم
و تو
شانه می اندازی بالا و رد میشوی
هربار که میروی
غزل ها را باد میبرد
نجواهایم
لا به لای برگهای سپیدار
جان میدهد
پرنده ی مشتاق اوج ،
روی زمین اسیر میماند
در این کوچه ی بی عابر
تکیه بر خاطرات میزنم و
امید به نرم شدن دلت میبندم
بازهم آواز میخوانم
از این کوچه اگر بازهم گذشتی
بی اعتنا نرو
بهای ماندنت را
با عشق میدهم
