شکار

تو از شکار من میایی،
شکار مردی که میخواست
عاشق تو باشه و بس
شکار عاشقی که تو
روحش و بستی تو حصار
قفل زدی روی قفس

تو از شکار من میایی
شکار مردی که میخواست
پای تو پرپر بزنه
جون بده و پس نگیره
توی قمار داشتنت
به سیم آخر بزنه

شکسته تیر من به تو
نشسته تیر تو به من
زدیم به زانو و شدی
فاتح جنگ تن به تن

نعش من و با یه طناب
بکش رو خاک ادعا
بگو آهای مردم شهر
اینم قلندر شما

از اون روز

از اون روزی که دستامون جدا شد
گمونم دست کم صد ساله تنهام
یه عالم کاغذ و عکس و یه خودکار
شده بازیچه روزام و شبهام
از اون روزی که دستامون جدا شد
دل کوچه برامون بی قراره
هنوزم سوز برفه این حوالی
هنوز اون ماه بهمن موندگاره

یاور فلاحی – 15 تیرماه94

من و دلدار

دنیای عجیبی شده بین من و دلدار
از دستِ من ِ دلشده ، دلخور شده انگار

بدجور گرفته دلش از تلخی حرفام
رند است و به ظاهر ، همه را می کند انکار

از او که : « مهم نیست» « ولش کن » « بروبابا»
از من که : « ببخشید» و « غلط کردم» و اصرار

صدبار تعهد به خودم دادم و هر بار
تصمیم گرفتم که مبادا بشه تکرار

اما چه کنم ؟ دست خودم نیست، دوباره
بدقول شدم ، عهد شکستم ، صدو یک بار

گاهی به سرم می زنه لجبازی سهوی
با رو زدن عمد به یک روزه ی شک دار

تا دور بشیم از تنش و کل کل و دعوا
من رو به غزل آورم ، او روی به سیگار …..

لا اله الا الله!!!

تو که مجنون نشدی تا بشوم لیلا من
روز و شب غرق سخن با همگان، الا من !

حتما اینگونه نوشتند که : ” با هم نشویم”
ورنه کو فاصله ای از لب سرخت تا من ؟

عطر مردانه ی پیراهن تو کشت مرا
لرزه افتاد سراپام و شدم رسوا من!

اعتمادم به تو از هر بشری بیشتر است
وقت اثبات رسیده ست دگر ، حالا من……

کم کن این فاصله را ، هیچ مراعات نکن!
ترس در چشم تو پیداست گلم، اما من……

دستی از جنس نوازش تو به موهاااام بکش
آدمی تشنه ی ناز است، ببین! حتی من!

چه گناهی؟ تو مرا تنگ در آغوش بگیر
تن تو عین بهشت است، جهنم با من!

حد شرعی نشود مانع ما ، راحت باش!
محرمیت همه با خطبه که نیس، الزاما!!
******
عاقبت رام شدی ، از نفست سیییر شدم
مرحبا بر چه کسی؟؟ حضرت شیطان یا من؟؟؟

رمضان

گفتی به لبم لب نزنی چون رمضانست!
هنگام فروخوردن امیال نهانست!!
گفتم به فدای قد رعنای تو ای یار،
بیمارم و این روزه برای دگرانست!
گفتی که ببین، ما همه مهمان خداییم
او شاهد این بی شرمی و کفر عیانست.
گفتم که خدا از دل انسان خبرش هست
خود خالق این قلب پریش و نگرانست.
گفتی که مسلمانم و در فکر بهشتش،
این کوشش بیهوده ی تو، تاچه زمان است؟
گفتم که به ره مانده ی لبهای تو هستم
انفاق کن ای حور که هنگام اذان است.

قمار دل

از وصفِ تو درمانده قلم، حرف نداری !
کاین گونه شده رام تو این طبع فراری

هرکس که به تو نیم نگاهی نظر انداخت
نه صبر به جا مانده برایش نه قراری

بیهوده به دنبال نگاه تو دویدم
چون آدم جامانده به دنبال قطاری…..

خواهان تو بسیار و تو انگااار نه انگار
محبوب ترین سوژه ی هر صید و شکاری

در دیده ی من خووووبترین زن زمینی
هر چند که در چشم همه ، مساله _داری !

یا کام بگیرم ز تو یا جان بِسِپارم
پرسود تر از این که شنیده ست قماری ؟

تو عاشق شعری و منم حرف دلم را
با شعر نوشتم که به خاطر بِسِپاری….

شاید سی سال بعد

شک ندارم یک روز
شاید سی سال بعد از امروز
موهای طلایی نوه ات را نوازش می کنی
و به شعرهای شاعری فکر می کنی
که در جوانی ات
عاشق تو بود
.
.
شاعری که اگر بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به برف های دست نخورده ی اولین صبح زمستان
تشبیه کند
و در چشم های کم سو شده ات
خاطره های خاک خورده ای را بیابد
که هرگز به روی زبانت نیامدند …..

شک ندارم یک روز
شاید سی سال بعد از امروز
تلویزیون را روشن می کنی
و مجری برنامه ، شعر که می خواند
به خاطر خواهی آورد
شعرهای شاعری را که
واژه واژه اش
از پی لبخند روی لبهایت
به هم ریختگی موهایت
و آهنگ ِ مردانه ی ِ صدایت

نوشته شده بودند
بی شک یک روز
سی سال بعد
از کنار عابران که رد می شوی
بوی عطری گیجت می کند …..
پرتاب می شوی به سی سال قبل
و دعا می کنی همان لحظه باران ببارد
تا گم شود
قطره ی اشکی
که به یاد شاعر عاشقانه های « تقدیم به تو »
با حوصله
پایین می افتند از چشم هایت
از همان چشم هایی که ….

….
…..
آه …………
تو مرا به یاد خواهی آورد
بدون شک
.
.
یک روز
.
.
شاید سی سال بعد …… . /

نفیسه سادات موسوی

بی تو هرگز

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه …نه هرگز!
بی تو حتی شب من ماه ندارد
پایِ سست و تنِ فرسوده ام آخِر که به آن کوچه دگر راه ندارد
بی تو یک شب منِ تنها هوسِ کویِ تو کردم
هوسِ مویِ تو و بویِ تو و رویِ تو کردم
سرِ سجاده ی خود تا به سحرگاه نشستم
بند از پای گسستم چشم ها بستم و در خویش شکستم
گله کردم ز نگاهت وان دو چشمانِ سیاهت بوسه ی گاه به گاهت
گله کردم گله کردم به خدایت!
بی تو شب ماه ندارد ابر هم گاه ندارد به سحر راه ندارد در بساط آه ندارد
دلِ سنگی که تو داری به خدا شاه ندارد!
دوش گفتم به خدایت که شب و روز ندارم
که ز دستت نفسم حبس در این سینه و مبهوت نگاه و همه جانم نگران است!
نیمه شب بود و هوا رام.قطره ی اشک خدا پنجره را شست!
چشم ها خیس….پای ها سست.
لرزه افتاد به جانم.تو کجایی؟نگرانم نکند باد بیاید حالتِ مویِ تو برهم بزند یا بخرامد در اتاقی که تو خوابی!
نکند زوزه ی یک گرگ،از سرت خواب پراند..!نگرانم نگرانم..
من پر از دغدغه و شب پر از آرامش و محجوب.
من قسم می خورم این بار به آرامشِ این شب، به سیاهیِ سماوات ،به کواکب، به سیارات
*هذر از عشق ندانم سفر از پیشِ تو هرگز نتوانم نتوانم!

*مصرعی از شعر اقای فریدون مشیری(تضمین)

افسانه‌های آب و جنون

نصفِ تاریخ عاشقی «آب» است،
قصه‌هایی عمیق و پراحساس
قصه‌هایی پر از فداکاری،
قصه‌هایی عجیب، اما خاص:

قصۀ آبِ چشمۀ زمزم
زیرِ پاکوبه‌های اسماعیل
قصۀ نیل و حضرت موسی
قصۀ آن گذشتنِ حسّاس

قصۀ حفظِ حضرت یونس
توی بطن نهنگ، در دریا
یا که نفرینِ نوحِ پیغمبر
بر سرِ مردمِ نمک نشناس

قصۀ ظهر روز عاشورا
بستنِ آب روی وارثِ آن
کربلا بود و یک حرم، تشنه
کربلا بود و حضرتِ عباس

بین افسانه‌های آب و جنون
قصۀ تازه‌ای اضافه شده :
قصۀ بیست و هفت ساله‌ای از
صد و هفتاد و پنج تا غواص…

نفرین

نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت
دُردی کش خُمخانه تزویر و ریا بود
پرورده مریم هم اگر چشم تو می دید
عیسی دگر میشد و غافل ز خدا بود

نفرین ابد بر تو که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو که این شمع سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی

نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاین گونه تو را غره به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک آینهء حسن تو گردد
کاین گونه تو را مست ز شیدایی خود کرد

این بود وفاداری و این بود محبت؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش که آن محفل دل ساده فریبت
بر سر در خود مهر و نشانی ز قفس داشت

دیوانه برو ورنه چنان سخت ببوسم
لبهای تو می ریخته را کز سخن افتی
دیوانه برو ورنه چنان سخت خروشم
تا گریه کنان آئی و در پای من افتی

 دیوانه برو تا نزدم چنگ به گیسوت
صورتگر تو زحمت بسیار کشیده
تا نقش تو را با همه نیرنگ به صد رنگ
چون صورت بی روح به دیوار کشیده
 
تنها بگذارم که در این سینه دل من
یک چند لب از شکوه بیهوده ببندد
بگذار که این شاعر دلخسته هم از رنج
  یک لحظه بیاساید و یک بار بخندد
 
ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی
در چهره من خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم که در این موج سرکشم
گیسوی به هم ریخته بر دوش تو پیداست
 
من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو با من ننشیند
باید تو زمن دور شوی تا که جهانی
این آتش پنهان شده را باز ببیند