مردانی را میشناسم که هنگام عصبانیت داد نمیزنند ناسزا نمیگویند نمیزنند نمیشکنند تهمت نمیزنند کبود نمیکنند خراب نمیکنند تنها سیگاری روشن میکنند و در آن میسوزانند تمام خشم خودرا تا مبادا به کسانی که دوستش میدارند از گل کمتر گفته باشند...
تغزل و شب بارانی
پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم
ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!
زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد” بسم الله الرحمن الرحیم” :
یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:
“سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم”
شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم
موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
“با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم”
گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم
سیم آخر
عزيز دلم، می دانی سیم آخر چیست؟
همه خيال می کنند که سيمِ آخر ساز است.
حتا يک نوازنده بی سواد روی صحنه زد به سيم آخر تارش گفت :
اين هم سيم آخر.
اما سيم آخر يعنی وقتی می رفتند قمار ، سکه زرشان را که می باختند،
جيب شان را می گشتند ، آخرين سکه ی سيم را هم به قمار می زدند.
می زدند به سیم آخر، به اميد بردن همه هستی، يا به باد دادن آخرين سکه ی نيستی.
من هم دلم می خواست در این قمار بزنم به سیم آخر، اما گلستان به من گفت:
«ببین زری که باختی اصل بود؟»
رفتم توی فکر…
Being In Love …
A Facebook Question, Answered ~!
یه پیجی تو فيس بوك هست که این سوال توش مطرح شده :
سلام. مشکلمو ميخواستم مطرح كنم تا شايد شما كمكم كنيد. من تازه ازدواج کردم و شوهرم رو هم خیلی خيلي دوست دارم. ولی یه مشکل بزرگ با ایشون دارم اونم باد معده هست. ایشون جلوی من این کار رو انجام میده توی خونه و گاهی اوقات صداش انقدر بلنده که لرزه به اندام من میفته. هر چی بهشون میگم که چنین چیزایی اصلا تو خانواده ما عادی نبوده و همه ادب رو رعایت میکردند ولی ایشون به من میگه سوسول. سوالم از شما اینه که چکار کنم که این عادتش رو کنار بذاره؟ من نمیتونم اصلا کنار بیام باهاش
حالا کامنتهای کاربرها :
-با پتروس فداکار صحبت کن … ضمناً مشکل شما خیلی خاصه باید تو کمیسیون موارد خاص مطرح شه
-مرد باید بگوزه خواهر من 😐 خوبه بره جلو زن غریبه بگوزه؟ توام پا به پاش بگوز جدی میگم :{
-نمی تونی از کسی که داری باش زندگی می کنی بخوای نگوزه،خونشه نرفته که تو اخبار ساعت 9 بگوزه
-خب میدونی.موقع اون کار بدن استایل خاصی میگیره…سعی کن به اون استایل شرطی بشی که تا میخواست اتفاق بیفته بری تو چهارچوب در یا زیر میز…یادت نره،رادیو،چراغ قوه،غذاهای کنسروی و باتری زاپاس از اوجب واجباته…
-عزیزم طبق قوانین پاسکال گوزی که بتونه باعث لرزه به اندام شما بشه ، فشارش میتونه خیلی از اندام حیاتی فردی که این کار رو انجام داده تهدید کنه! شوهرت رو به یک دکتری چیزی نشان بده جاییش چیز نشده باشه :))
-مردی که صدای باد معدش تن زنش رو نلرزونه، مرد نیس که، بعدشم، نشون میده شما غذاهای خیلی خوبی درست میکنی و دِلیوری میده، تشکر میکنه! نشونه خوبیه!!!
-آیا فواید گوز را میدانستید؟؟؟
1- رفع خستگی
2- رفع دل درد
3- سفیدی چهره
4- بهبودی بیماریهای گوارشی
5- شكستن سكوت در شب
6- ایجاد خشنودی دوستان
7- ایجاد تنوع در بوی محيط
8- از بین بردن یکنواختی در زندگی
9- تست حس بویایی اطرافیان
10- ایجاد فضای ازادی و دموکراسی …
( متاسفم برا کسایی که هنوزم فک میکنن گوز چیز بدی یه … )
-همين كارا رو ميكنيد مردا از خونه فرارى ميشن ديگه ، شما بايد تشويقش كنيد تازه رو تحريرش كار كنه شايد رفت آكادمي گوگوش.
-این یعنی رابطه تون جا افتاده ديگه
-خواهر من نفهميدم تو با بوش مشكل داري يا با صداش؟ اگر با بوش مشكل داري خوب توصيه ميكنم يك خوشبو كننده اتومات بزار تو خونه ولي اگر با صداش مشكل داري ميتوني ازش بخواهي يك قرقره قرار بده دم مجرا تا صدا با تن ملايم بياد بيرون. اگر جوابم داد تو برنامه بعد بگو تا ديگرانم استفاده كنن
عشق نافرجام
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنی…
There should be someone …
مکالمات خیام با دوس دخترش
دوس دخترش : کجایی عجیجم ؟
خیام :
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
دوس دخترش : مشروب !؟ مگه تو نگفتی من نماز میخونم ؟ 😐
خیام :
می خوردن و شاد بودن آیین من است
فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است
دوس دخترش : با کیا هستی حالا ؟
خیام :
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه دلبری حوری سرشت
دوس دخترش : آدرس بده ببینم ! بیام بزنم دهنشونو صاف کنم !
خیام :
راه پنهانی میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر
دوس دخترش : انقد مشروب بخور با دوستات تا بمیری !
خیام :
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
دوس دخترش : برووووووووو بمیرررررررررررر
خیام
چون مُرده شوم خاک مرا گم سازید
احوال مرا عبرت مردم سازید
نخستين نگاه
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت
نخستین سلامی که در جانمان شعله افروخت
نخستین کلامی که دلهای ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و به میهمانی عشق برد …
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم ؛
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم ،
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم
چه خوش لحظه هایی که می خواهمت را
به شرم و خاموشی نگفتیم و گفتیم …
درآوای تنها و سرگشته
رها در گذر گاه هستی ؛
به سوی هم از دورها پر گشودیم …
چه خوش لحظه هایی که هر دو شنیدیم
چه خوش لحظه هایی که هر دو وزیدیم
چه خوش لحظه هایی که در پرده ی عشق
چو یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم ؛
چه شبها ؛
چه شبها ، که همراه حافظ
در آن کهکشان های رنگین
در آن بیکران های سرشار از نرگس و نسترن ، یاس و نسرین
ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم …
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
تو با آن صفای خدایی
از این خاکمان دور بودی ؛
من آن مرغ شیدا
از آن باغ بالنده در عطر رؤیا،
بر آن شاخه ها فرارفته تا عالم بی خیالی
چه مغرور بودم
چه مغرور بودم .
من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم
من و تو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم
من وتو ندانسته ، دانسته
رفتیم و رفتیم و رفتیم
چنان شاد و خرّم گرم و پویا
که گفتی به سر منزل آرزو ها رسیدیم …
دریغا ، ندیدم که دستی در این آسمانها
چه بر لوح پیشانی ما نوشته است
دریغا در این قصه ها و غزل ها ، نخواندیم
که بر آب و گل ، عشق با غم سرشته است .
فریب و فسون جهان را
تو گر بودی ای دوست ،
من کور بودم …
از آن روزها ، آه عمری گذشته است
من وتو دگرگونه گشتیم
دنیا دگرگونه گشت .
در این روزگاران بی روشنایی
در این تیره شب های غمگین ، دیگر
ندانم کجایم
ندانم کجایی .
چو با یاد آن روزها مینشینم
چو یاد تو را پیش رو می نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها می کشانم
سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم
” نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت “…



